خاطرات روزانه

ساخت وبلاگ
به من مرده یه جون تازه دادی....واسه نوکریت به من اجازه دادی... بعد از شروع دوباره ی سال تحصیلی،و تجدید دیدارهای دوستانه،و دوباره همکلاسی شدن با همکلاسیهای پارسال،(سوم تجربی،303)دوباره رسیدیم به محرم.فکر کنم دو سال بود که میخاستم خادم بشم تو الزهرا،ولی خوب دنبالش نمیرفتم،کلا نمیشد.امسال یکی دوروز مونده به محرم تارا بهم یه پیام داد،که توش تاریخ و ساعت جلسه رو برای خدام گفته بود.گفت مریم میخاستی خادم بشی؟(چون قبلش در موردش باهاش حرف زده بودم).گفتم اره،و جلسه رو رفتم .بعد از اون،دو شب افتخار این بهم داده شد که خادم بشم.شب اولی که خادم شدم کیسه میدادم دم در،و شب دوم هم قسمت پذیرایی چای. شب اول که رفتیم دفتر الزهرا که پلاک هارو بگیریم،(به خدام یه پلاکی میدن که نشونه خادم بودنشونه)،حس فوق العاده ای بود...سنجاقش کردم به چادرم،نشون نوکری اباعبدلله بود،کم چیزی نبود... شب حضرت علی اکبر(ع)،گفتن که شهید میارن الزهرا... اونشب،وقتی وارد شدیم یه خانومی گفت که ختم قران گذاشتن واسه شهدا.فاطمه گفت اول من میرم،وقتی برگشتم تو برو.وقتی فاطمه برگشت،از سالن رفتم بیرون که تارا رو دیدم دم در وایساده بود و گوشیش دستش بود.گفت مریم دارم به تو زنگ میزنم!باهم دست دادیم.گفتم ختم قران هس.میای؟قبول کرد.رفتیم و مشغول قران خوندن بودیم،که ماشینی که تابوت شهید توش بود وارد الزهرا شد. نفهمیدم چطور،با دستپاچگی بقیه صفحه رو خوندم و با تارا رفتیم تو سالن.شهید رو گذاشته بودن جلوی جمعیت،جایی که سطحش بالاتراز سطح سالن بود.یکم سخنرانی و روضه بود،و من تو دلم نیت کردم...از امام حسین ع خواستم که یاری کنن که دستم برسه به تابوت شهید.وقتی تابوت شهید داشت از کنارمون رد میشد،دستمو کشیدم به تابوت...از اول تا اخرش،و گریه میکردم. خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:27

-فاطمه؟(استیکر قلب) +بله؟-میدونستی امسال راهیان اگه ببرنمون،میریم غرب؟ +نوچ(استیکر قلب)،وای کاش ببرنمون -نمیدونی صبح چقدر ذوق کردم،فاطمه دعا کن،خیلی دلم تنگ شده +منم ...انشالله که بریم -انشالله پارسال ،توی ابان بود که خیلی یهویی بحث راهیان پیش اومد.یعنی یه روز اومدن اعلام کردن که هر کس میخاد بره راهیان به خانوادش اطلاع بده،که فردا بیان.که البته ما ورزشگاه بودیم اون موقع و فرداش که دیدیم دارن میان ثبت نام،از ترس اینکه ظرفیت تکمیل بشه از مدرسه زنگ زدم به خونه،و با مامانم صحبت کردم،مامانم گفت به بابا اطلاع میده.... بازم استرس داشتم که نکنه بابا نیومده باشه؟ از بین شلوغی و ازدحام وارد دفتر شدم،و یه لحظه اسممو توی لیستی که خانم سعیدی داشت مینوشت،دیدم.واقعا انگار دنیا رو بهم دادن.شاد و شنگول رفتم سر کلاس. 19 ابان،روز اعزاممون بود. وقتی رفتیم شلمچه،دم غروب بود،راوی میگفت الان نمیفهمین کجایین.بعدا که برگشتیم میفهمین،و دلتون تنگ میشه... راست میگفت.من دلم تنگ شده...خیلی زیاد هم تنگ شده... خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:27

گاهی اوقات هست،خودمون به دیگران نگاه میکنیم و به خاطر شرایطشون،شخصیتشون،و... از بالا بهشون نگاه میکنیم.گاهی این حالت برای خودمون پیش میاد.یعنی بقیه به ما از بالا نگاه میکنن.. ولی،اگه ادم یکم بشینه و منطقی فکر کنه،میبینه که اصلا در مقامی نیست که بخاد دیگرانو قضاوت کنه...اینکه یکیو ببینیم که حالا مثلا یه صفت بد اخلاقی داره،خودمونو بزاریم جاش و قضاوتش کنیم درست نیس،درستش اینه که،ادم از اول تولد خودشو بزاره جای اون فرد؛اگه ماهم تو شرایط اون فرد با تربیت پدر و مادر اون فرد با فرهنگ خونواده ی اون فرد با منطق اون خونواده،با شرایط مالی اون خونواده،با تحصیلا خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : قضاوت,قضاوت نکنیم,قضاوت ممنوع,قضاوت 95,قضاوت نکن,قضاوت نادرست,قضاوت نکنیم شعر,قضاوت عجولانه,قضاوت دیگران,قضاوت به انگلیسی, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت: 10:52

امروز،نهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و پنج....

امروز پنجشنبه س.صبح ساعت 8:30 بیدار شدم و از ساعت9:30h اومدم بالا که درس بخونم.دبیر زیست گفت فصل گردش مواد رو بخونیم،با اینکه شنبه زیست نداریم ولی برنامه یکشنبه سنگینه .

داشتم فکر میکردم که فقط یک هفته و نیم دیگه سر کلاس درس میشینیم،و آین یعنی دوم دبیرستان هم تموم شد!چقدررر زود گذشت....اصلا باورم نميشه!انگار همین دیروز اول مهر بود!!!امسال وااااااااقعا زود گذشت...

این روزهارو خیلی دوست دارم ؛روزای آخر سال تحصیلی،روزای بهاری....

خاطرات روزانه...
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : اردیبهشت ایرانیان,اردیبهشت ماهی ها,اردیبهشت شعر,اردیبهشت مرد,اردیبهشت زن,اردیبهشت طالع بینی,اردیبهشت ماه مرد,اردیبهشت عکس,اردیبهشت فال,اردیبهشت ماه طالع بینی, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:19

نصفه شب،از خواب بیدار شدم...خواب بدی دیده بودم.توی خوابم خیلی گریه کردم...زینب ،دوستم،توی خوابم بود،و ظلم بزرگی در حقم کرده بود.خوابم طولانی بود،ولی خلاصش اینکه خیلی گریه کردم تو عالم خواب،و بعدشم خواستم برم پیش مامانم که پیشش گریه کنم و بگم چقدر ناراحتم و سختی کشیدم که مامانم هم تو خواب باهام بد حرف زد و من پر از غصه شدم...و بازم گریه کردم...تصوراین قسمت مربوط به مامانم تو بیداری هم ناراحتم میکنه.ولی خدارو شکر،مامان من خیلی مهربون تر از این حرفاست.یاد حرف آیت الله بهجت افتادم که میگفتن:اگه نصفه شب بیدار شدید بدانید که خدا شمارو بیدار کرده تا باهاش حرف ب خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : تنهایی یعنی,تنهایی من,تنهایی پر هیاهو,تنهایی را دوست دارم,تنهایی شعر,تنهایی اس ام اس,تنهایی عکس,تنهایی متن,تنهایی جملات,تنهایی غم, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:19

فردا امتحان دینی دارم.ار 16 تا درس، سه تا درس اول مونده.علتشم اینه که بعد از ظهر خاله فاطمه زنگ زد و به مامان گفت که بیاین تو پارکمون.پارک لاله؛امیرعلی هم که از خدا خواسته،دیگه منو فاطمه هم رفتیم. الان برگشتیم.الان که داشتیم از کوچه بغلی رد میشدیم که برسیم خونه،مبینا دختر همسایه رو دیدم،مبینا فکر کنم حدودا 8-9 سالشه.داشت با دوستش بازی میکرد؛اونو که دیدم،یه لحظه یاد بچگیم افتادم و دلم بچگیمو خواست،همبازی دوران بچگی من تا چهارم دبستان راضیه بود،که از همون اول همسایه بودیم و تولدمون هم فقط چند ماه اختلاف داره و تا 2سال پیش هم همکلاسی بودیم.بخاطر انتخاب رش خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : نوستالژی,نوستالژیک,نوستالژی دهه 60,نوستالژی دهه 50,نوستالژی تی وی,نوستالژی کارتون,نوستالژی دهه 70,نوستالژیا,نوستالژی دهه شصت,نوستالژیک تی وی فارسی, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 56 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:19

امروز صبح قرار بود بریم استخر.با زینب و فاطمه و مامان.ساعت 8 بیدار شدم و بعدم فاطمه رو بیدار کردم و بعدم زینب بیدار شد.بعد صبحونه،بابا مارو تا دم استخر رسوند و با امیرعلی رفتن رودخونه کخ مثلا امیرعلی با تور ماهی گیری جدیدش ماهی بگیره! بعد استخر،رو گوشی فاطمه پیام اومد که فروشگاه کورش نودلاش دویست تومت تخفیف داره!همچین به وجد اومد!من ساعت یازده مسجد جامع کلاس داشتم.فاطمه سفارش کرد تو راه برگشت برم نودل بخرم. بعد ار کلاس،اقای وکیلی میخاست سالنو جارو بزنه،گفت اگه عجله ندارین وایسین کمک بدین و خودش رفت لول جارو برقی رو درست کنه و بیاد.پنج نفر بودن غیر از م خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : بستنی کیم,بستنی کیم پاک قدیمی,بستنی کیم دوقلو,بستنی کیمی,بستنی کیم قدیمی,بستنی کیم پاک,بستنی کیم میهن,بستنی کیمیای کویر,بستنی کیمیا,بستنی کیم چیست, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 93 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:18

نمیدونم چرا،ولی پارسال به اخر تابستون که رسید واقعا حسرت تموم شدن تابستون رو واسه یکی دوروز حس کردم.هیچ سالی اونطور نبودم،و اصلنم تو طول تابستون دلم برا مدرسه تنگ نشد؛و البته این سال تحصیلی هم،زیاد سال خوبی نبود برام.از همه نظر. ولی امسال خیلی دلم تنگ شده برا مدرسه.گرچه هنوز اون گره ای که افتاده تو روابط دوستانمون باز نشده،ولی دلم تنگ شده برا مدرسه و درس خوندن. پریروز،با زهرا عبدی ،دوست کلاس زبانم و مریم عربی که خود زهرا واسطه ی دوستیمون بود رفتیم بیرون.اول رفتیم کافی شاپ و حدود یکساعت و ربع فقط تو کافی شام بودیم و بعدشم رفتیم پارک لاله.عکس گرفتیم،حر خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : دلتنگ مدرسه ام,باز دلتنگ زنگ مدرسه ام, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:18

از صبح حس گلودرد داشتم.کم کم بیشتر شد.بعداز ظهر یکم خوابیدم و بعدش گلوم به شدت درد میکرد. .. همیشه وقتی سرما میخوردم در مقابل اصرارای مامان و بابا برای دکتر رفتن مقاومت میکردم ولی ایندفعه خودم تصمیم گرفتم برم دکتر...تحمل بیداری شبو اونم همراه با حال بد اصلا نداشتم. خلاصه،شب دم اذان بابا گفت اماده شو بریم.رفتیم درمونگاه.یکم انتطار و بعدشم رفتم داخل اتاق دکتر. دکتر محترم نه گذاشت نه برداشت،سه تا امپول نوشت! بابا رفت نسخه رو گرفت.دوتاشو باید همون وقت میزدم،یکیشم فرداش. بعد از تزریق امپولا،سرم گیج میرفت...حالم خوب نبود.دفعه قبل هم که پنی سیلین زدم سرم یکم گی خاطرات روزانه...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات روزانه دنبال می کنید

برچسب : سرماخوردگی در تابستان,سرماخوردگي در تابستان,درمان سرماخوردگی در تابستان,سرماخوردگی کودکان در تابستان,علت سرماخوردگی در تابستان,سرماخوردگی در فصل تابستان,سرماخوردگي كودكان در تابستان,علائم سرماخوردگی در تابستان,سرماخوردگی تابستان,سرماخوردگی تابستانی, نویسنده : 0zirederakhtekhaterehe بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت: 23:18